ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 66
بازدید ماه : 917
بازدید کل : 92781
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆ ♥افسانه شیدایی ♥☆فصل چهارم ♥☆نویسنده سوگند ♥☆

فصل 4

زیر لب گفتم:
-اه چه امل!
مریم هم بلوز و دامن سرمه اي خانمانه اي پوشیده بود که می دانستم مال مامان است. هر دو داشتند موهایشان را
درست می کردند و به منگوله هاي طلایی سحر می خندیدند که سحر از لاي در چشمش به من افتاد و داد زد:
-واي چه مامانی شدي!
مریم برگشت . اول نگاهم کرد و بعد با شک و تردید پرسید:
-این پیراهن کجا بود؟
-از دوستم گرفتم.
-خوب حالا برو ما هم الان می آییم.
به سالن رفتم. داخل چند کاسه چیپس و پفک ریخته بودیم. روي یک میز هم میوه چیده بودیم. لیوان هاي خالی هم با
یخ و نوشابه روي میز ناهار خوري بود. کم کم مهمان ها می امدند. با دلهره روي یک صندلی گوشه سالن نشسته بودم
.سحر هم نگران بود و حالت چشم هایش کاملا این را نشان می داد . با هر صداي زنگ من و سحر از جا می پریدیم.
خیلی زود فراز و شهاب با هم آمدند. دسته گل بزرگی از میخک سفید دست شهاب و با یک بسته کادو هم دست فراز
بود که داد می زد: من عطرم!
هفت هشت نفري آمده بودند. فراز و شهاب وارد سالن شدند و فراز با صداي بلند بلند گفت:
-سلام.
جلوي شان بلند شدم. با چشم دنبال سحر می گشتم نبود. اول با فراز دست دادم که سوتی کشید و گفت:
-به به چه خانمی!
بعد شهاب جلو آمد و در حالی که دستم را محکم در دستش گرفته بود , خیلی آرام نزدیک گوشم گفت:
-چه خوشگل شدي!

از شدت هیجان نفسم بند آمده بود. شهاب و فراز خنده کنان با بقیه مهمان ها سلام و علیک می کردند و من از خوشی
در حال پرواز بودم. سالن تقربیا شلوغ شده بود و مریم به جز دو تا آباژور بقیه چراغ ها را خاموش کرد. باز هم به
دنبال سحر گشتم. نبود . فراز با صداي بلند گفت:
-حالا همه ساکت بنشینید می خوام نطق کنم!
مریم از آن طرف سالن داد زد:
-بشین بابا!
همه خندیدند و مریم صداي ضبط را بلند کرد. تمام میز و صندلی و فرش ها را از وسط سالن جمع کرده بودیم. صداي
بلند آهنگ در گوشم بود و قلبم از هیجان می زد. یکدفعه سحر را دیدم که ساکت روي یکی از صندلی هاي نزدیک در
نشسته . سرش پایین بود و با حاشیه دامنش بازي می کرد. عصبی و نگران به نظر می رسید. شهاب هم با چند نفر از
دوستانش کنار میز ناهار خوري ایستاده بود و بدون توجه به او بلند بلند می خندید. دختر ها .پسرها تک و توك براي
رقص وسط می آمدند . مریم دست فراز را گرفت و با هم به آنها ملحق شد. شهاب هم پشت فراز آمد. لیوان نوشابه و
سیگارش را با یک دست نگه داشته و دست دیگرش را صاف روبرویش گرفته بود و مستقیم به سمت من می آمد.
از شدت هیجان تمام تنم می لرزید. به دور و برم نگاه کردم تا مطمئن شوم منظور شهاب من هستم.کسی دور و برم
نبود و شهاب به طرف من آمد و دستم را گرفت و تا به خود بجنبم آن وسط می چرخیدم.
صداي سوت و دست زدن می امد و من فقط به شهاب نگاه می کردم که با چشم هاي خندان و خمار چشم به من داشت
و می رقصید . ناخودآگاه من هم با عشوه می خندیدم. چشمم به سحر افتاد که ساکت نشسته بود و به ما نگاه می کرد.
وقتی آن آهنگ تمام شد شهاب با نهایت ادب جلوي من خم شدو گفت:
-مرسی از همراهی تون خانم خوشگله!
من هم لبخند زدم و گفتم:
-مرسی از شما.
و رفتم نشستم. بعد از آن چند بار هم با فراز رقصیدم. تا اینکه فراز آهنگ ارامی گذاشت و به سمت مریم رفت و گفت:
-نوبتی هم باشه نوبت نامزدبازیه!
در کمال تعجب شهاب هم به سمت من آمد و در حالی که مثل دفعه قبل با لبخند به چشم هایم نگاه می کرد گفت:
-ما هم همین طور!
و من که هنوز تمام تنم می لرزید باز هم با شهاب رقصیدم. سحر جایش را عوض کرده بود و گوشه تاریکی از سالن
پشت بوفه نشسته بود.
آهنگ کوتاه زود تمام شد و مریم فورا یک آهنگ تند و شاد گذاشت.بعد ناگهان دست شهاب را گرفت و خندان به
طرف سحر برد. شهاب در حالی که به مسخره اداي زنان هایی که با شوهر خود قهر کرده اند را در می آورد دو قدم
جلو می رفت و دو قدم به عقب بر می گشت. سحر از خنده روده بر شده بود و معلوم بود براي آشتی کردن با او دیگر
نمی تواند صبر کند.مریم دست سحر را هم گرفت و بلند کرد بعد روبه شهاب گفت:
-این هم نامزدت............. دیگه دوستم رو اذیت نکنی ها!
شهاب با خنده گفت:
-من غلط می کنم. این دوست شماست که ما رو تحویل نمی گیره!.
خیلی از دست مریم عصبانی بودم. با حرص بلند شدم و به بالکن رفتم و بقیه آن شب شاهد خنده هاي شهاب و سحر و
نگاه هاي شان به هم بودم.خجالت می

کشیدم دوباره به جمع برگردم. فکر می کردم همه در دلشان می گویند, طفلک این دختره بود که شهاب ولش کرد!
با وجود اینکه آن شب مریم, شهاب و سحر آشتی داد, ولی رفتار شهاب روزنه امیدي در دل من باز کرده بود.
یادم می اید آن تابستون هر شب تا صبح بیدار بودمو بارها و بارها خاطرات خوب آن شب را پیش خودم مرور می

کردم و حتی آن را نوشتم.فکر می کردم, حتما شهاب مرا دوست دارد , اگر نه دلیل نداشت ان شب با من برقصد و آن
طور نگاهم کند! شب هاي پر خاطره اي بود. تا صبح آهنگ هاي آرام و قدیم گوش می کردم. مخصوصا آهنگی از یک
خواننده قدیمی هنوز هم به یادم مانده که در قسمتی از آن می گفت:الهی سحر پشت کوه ها بمیره , خدا این شب ها رو
از عاشق نگیر!
بیشتر تعجبم از این بود که بعد از تمام شدن مهمانی مریم اصلا با من دعوا نکرد و براي اینکه آن طور با شهاب رقصیدم
جیغ و داد به راه نینداخت!
دیگر مریم هم تعطیل شده بود و من نمی توانستم جلوي دانشگاه شان بروم و شهاب را ببینم . فقط بعضی روزها سحر
به خانه ما می آمد. آنها همیشه به اتاق مریم می رفتند و پچ پچ می کردند , ولی اغلب سحر خوشحال بود و معلوم می
شد رابطه اش با شهاب خوب است. کی از شب هایی که بیدار بودم با ناامیدي به شهاب فکر می کردم و اینکه دیگر
امیدي نیست و حداقل تا اول مهر از همه چیز و همه جا بی خبر می مانم که یکدفعه نیست و حداقل فکري به ذهنم
رسید. خیلی وقت ها سحر و مریم ساعت ها پاي تلفن صحبت می کردند. در این مواقع اگر من در اتاق مریم بودم فورا
از اتاق بیرونم می کرد و در اتاق را می بست. با خودم گفتم: اگر بشود حرف هاي سحر و مریم یا حتی مریم و فراز را
گوش کنم خیلی خوب است! براي همین یک بعد از ظهر که مامان براي خرید به تجریش می رفت من هم همراهش
رفتم. در میان شلوغی بازار از مامان جدا شدم با گوشی آن وقتی دکمه قطع پایین باشد حرف هاي آن طرف خط را
بشنوم . از همان مدل تلفن خریدم و فورا برگشتم. مامان با شک نگاهم کرد و گفت:
-کجا غیبت زد؟ اون چیه دستت؟
خودم را به مظلومیت زدم و گفتم:
-رفتم چند تا دفتر براي امسالم بگیرم...... اینها دفتر صد برگه.
مامان به عصبانیت کیسه هاي خرید را دستم داد و گفت:

-خبر می دادي بعد می رفتی......نمی گی زهره ترك می شه این مادر؟
تا رسیدم خانه فورا به تاقم رفتم و تلفن را به پریز وصل کردم و آهسته گوشی را برداشتم. در همان حال دکمه قطع را
پایین نگه داشتم و گوش دادم. صداي مامان را که شنیدم خنده ام گرفت , ولی مامان صداي مرا نمی شنید. با بابا صحبت
می کرد و گفت:
- -من خرید کردم , تو هم برو خشکشویی.
بابا گفت:
-چشم خانم دیگه امري باشه؟
-لباس رو بشمار مثل اون دفعه کم نباشه.
-این هم به چشم دیگه؟
-دیگه.....یادم نمی اد......حالا برو اگه چیزي یادم اومد زنگ می زنم.
انقدر خوشحال بودم که لی لی کنان به آشپزخانه رفتم و بی هوا جلوي مامان پریدم و گفتم:
-پخ!
جیغی زد و گوشی تلفن ا دستش پرت شد. از خنده منفجر شده بودم. مامان یک ریز فحشم می داد و در حالی که
دستش را روي قلبش گذاشته بود وسط آشپزخانه نشست یک شاخه کرفس از داخل ظرفشویی برداشتم و گفتم:
-مرمري کجاست؟
مامان که به زحمت از جایش بلند می شد گفت:
-نخور نشسته است.
-آب گرفتم.............می گم مریم کجاست؟
مامان عرق صورتش را با حوله پاك کرد و گفت:

-با فرازه . شام می رن بیرون.
چمباته روي صندلی آشپزخانه نشستم و گفتم:
-چه غلط ها!
مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
-این چه طرز حرف زدنه؟
شانه هایم را بالا انداختم و چیزي نگفتم. مامان غر می زد و میوه ها را می شست. کلافه گفتم:
-خوب مگه مجبوري اینقدر خرید کنی وقتی از پسش بر نمی آیی؟!
مامان هن هن کنان قابلمه پر از سبزي را جا به جا کرد و گفت:
-اگه دختر کاري و دلسوز داشتم از پسش بر می امدم.
-خوب حالا که نداري!
بعد خندیدم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
-شوخی کردم,بادمجون ها رو بده پوست بکنم.
مامان کیسه بادمجان را روي میز گذاشت و گفت:
-اول یک قدها رو پوست بکن بده سرخ کنم.
-مهمون داریم؟
-فردا شب خانواده فراز می آن.....بالاخره نامزدي رفت و امد  داره مادر.
کیسه بادمجان را کنار زدم و گفتم:
-یه چیز دیگه بده......اینها رو پوست بکنم تمام دستم بنفش می شه!
ساعت از ده گذاشته بود که مریم با فراز آمد. من وسط مامان و بابا نشسته بودم و فیلم می دیدم. فراز جلوي در ایستاد

و گفت:
-مزاحم نباشم.
مامان و بابا فورا بلند شدن و تعارفش کردند که تو بیاید. گونه هاي مریم گل انداخته بود. مانتو و روسریش را به
جالباسی آویزان کرد و گفت:
-خوب بیا تو. کاري که نداري!
فراز وارد شد.مامان با چشم و ابرو به من اشاره کرد که از آنجا بلند شوم تا فراز کنار دست بابا بشیند. با لجبازي شانه
هایم را بالا انداختم و با بی میلی از جایم بلند شدم و جلوي تلویزیون روي زمین نشستم.فراز با خنده نگاهم می کرد وبر
خلاف مامان ومریم اصلا عصبانی نبود.وقتی جاي من می نشست گفت:
-مریم کیف می کنی این خواهر کوچولو رو داري ها!
مریم با حرص گفت:
-آره توبه!
مامان رو بروي فراز نشست و پرسید:
-خواهرت چطوره؟انشاا.... کی به سلامتی شیرنیش رو می خوریم؟
گوشم تیز شده بود . با کنترل صداي تلویزیون را کم کردم و چشم به دهان فراز دوختم .پدر با تعجب گفت:
-ااا.چکار می کنی بابایی..... چیزي نمی شنویم.
فراز در جواب مادرم گفت:
-سحر بد نیست خانم شرفی......خدا بخواد زود از دستش خلاص می شم....همین روزها؟!
مامان پشت دستش زد وگفت:
-نگو خدا قهرش می آد....حالا وقتی بره و ازش دور بشی قدرش رو می دونی.

مریم گفت:
-دور نمی شن که تو همون ساختمون می مونند....باز هم ور دل هم!
مامان که بلند می شد تا برود چاي بریزد گفت:
-براي تو که بد نیست!هم با خواهر شوهرت دوستی هم همسایه می شید.
پدر گفت:
-انشا....
فراز هم سرش را تکان داد و گفت:
-اوه اوه عروس و خواهر شوهر و مادر ..... چه ساختمونی می شه! چه همسایه هایی! خود من باید پاشم بیام اینجا دیگه!
پدرم خندید و گفت:
-آهان تو هم نقشه کشیدي مثل دامادتون داماد سرخونه بشی....ها؟
فراز به مریم نگاه کرد و با خنده گفت:
-نه کی جرات داره آقاي شرفی!
من از وقتی فراز گفت به زودي از شر سحر خلاص می شیم حال خودم را نمی فهمیدم.در حالی که سعی می کردم
صدایم عادي به نظر برسد پرسیدم:
-خوب حالا کی عروسی می کنند؟
همان موقع مامان با سینی چاي از آشپزخانه امد و پرسید:
-خوب شام کجا رفتید؟
فراز که می خواست جواب مرا بدهد به طرف مامان برگشت و گفت:
-بردمش جیگرکی!
مامان با تعجب نگاه شان کرد و گفت:
-خدا مرگم بده!کثیفه!کدوم جیگرکی؟
مریم خندید و گفت:
-دروغ می گه مامان رفتیم هیلتون.
من با حرص مامان را نگاه کردم که با سوال بی جایش باعث شده بود جواب سوالم را نگیرم.بلند شدم و بدون
خداحافظی به اتاقم رفتم.
فردا شب رسید.خانواده فراز خانه ما دعوت بودند.احتمال می دادم سحر و شهاب هم باشند.براي همین حسابی به خودم
رسیده بودم.شلوار جین کشی پوشیده بودم که آن زمان ها خیلی مد بود.با یک تاپ صورتی و کت آبی رنگ.موهایم را
هم با بیگودي فر کردم و دورم ریختم.مریم که داشت تند و تند آماده می شد مدام از اتاق خودش به اتاق مامان در
رفت و آمد بود که با دیدن من خندید و گفت:
-اوه!کی می ره این همه راه رو.
مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-بچه ام مثل ماه می مونه.
هنوز خیلی وقت داشتیم, ولی من اماده روي صندلی هاي اتاق نشیمن نشسته بودم.مامان که با نگرانی کمد خودش و
مریم را زیر و رو می کرد وسط دو اتاق ایستاد و گفت:
-این پیرهن سنگدوزي من کجاست؟ندیدینش؟
کسی جواب نداد.مامان دوباره کمد خودش را بیرون کشید و گفت:
-تو کشو که نمی شه باشه ! مریم ندیدیش؟شیدا جون تو چی؟می دونی کدوم رو می گم؟
-آره همونی که من پوشیدم گفتید مثل دلقک ها شدم!

-آها آره همون ! کجا گذاشتیش؟
خندیدم و گفتم:
-سر جاش!
مامان عصبی پرسید:
-سر جاش کجاست؟بیا نشون بده!
بلند شدم و در کمال آرامش از بین مامان و بابا و مریم گذاشتم.بعد در کمد را باز کردم و دستم را بین لباس ها بردم و
گفتم:
-اینجا.
مامان عصبی در کمد را گرفت و گفت:
-اگه همین جا پس کو؟
عصبانی از اتاق آمدم بیرون و گفتم:
-من چه می دونم؟لابد رفته مرخصی!
آن شب مامان دامن حریر سفیدش را پوشید و موضوع فیصله پیدا کرد.
سحر و شهاب هم کمی دیرتر از فراز و مادر و پدرش امدند.سحر که گونه هایش گل انداخته بود و صورتش می
درخشید با دسته گل وارد شد و در حالی که بلند بلند عذرخواهی می کرد گفت:
-رفته بودیم خونه عمه شهاب دیگه نمی گذاشتند پاشیم.ببخشید تو رو خدا!
مامان با مهربانی دسته گل را گرفت و گفت:
-واي چرا زحمت کشیدي خودت گلی عزیزم.
مادرم سحر را خیلی دوست داشت.می گفت سحر براي من مثل شما دو تا می ماند و این را از ته دل می گفت.او هم از

اول به مامان می گفت خاله جون.
شهاب کت و شلوار مشکی پوشیده و کراوات زده بود و در حالی که پشت سر سحر ایستاده بود حرف هاي او را با سر
تصدیق می کرد. با خودم فکر می کردم, مثل بچه هایی که دم مادرشان را می گیرند....خوب خدا را شکر اون بچه ایکه
همیشه فکر می کردم باید سحر را چسبیده باشد پیدا شد! ولی این افکار زیاد دوام نیاورد, چون وقتی به من رسیدند
رفتار شهاب دوباره افکارم را عوض کرد.سحر با دیدن من دست هایش را از دوطرف باز کرد و گفت:
-واي چه خوشگل شدي شیدا جون.دیگه داري خانمی می شی واسه خودت.
خیلی خشک جواب دادم و در جواب ماچ هاي آبدارش صورتم را به گونه هایش چسباندم, اما شهاب با همان نگاه
مخمور به من خیره شد و گفت:
-چه خانم خوشگلی هستید شما!
سحر با همه روبوسی کرده و به ته سالن رسیده بود, ولی شهاب هنوز دست مرا در دستش داشت که سحر گفت:
-شهاب ول کن دختر مردم رو!
همه خندیدند.شهاب هم خندید و گفت:
-اي حسود.
بعد با بقیه دست داد و روبرسی کرد و وقتی به سحر رسید دولا شد و روي موهایش را بوسید و گفت:
-این هم مال تو که حسودیت نشه!
سحر خندید و باز صورتش از شادي درخشید.مامان با پشت دست به بوفه زد و گفت:
-ماشاا.......بزنم به تخته سیمین خانم چقدر این دو تا جوون به هم می آیند.
مادر فراز و سحر که کپی برابر اصل سحر بود جواب داد:
-خدا همه جوون ها رو عاقبت به خیر کنه.....ماشاا....شیداي شما هم دیگه خانومی شده واسه خودش!

همه به من خیره شدند, ولی من فقط سنگینی نگاه شهاب را احساس می کردم.پدر که کنار من نشسته بود با دست به
پشتم زد و گفت:
-نه خانم این هنوز فسقل باباشه.به قد و هیکلش نگاه نکنید.
داشتم از حرص منفجر می شدم.پس کی می خواستند بفهمند که من هم بزرگ شده ام؟ چرا همه جا مثل بچه کوچک با
من رفتار می کردند؟با حرص شانه ام را از دست بابا کنار کشیدم و به پنجره نگاه کردم.مادر سحر گفت:
-بچه ها تو این سن خیلی حساس می شوند!
تا اخر آن شب غیر شهاب کسی را نمی دیدم.حتی سحر را که مثل عضو جدانشدنی به گردن شهاب چسبیده بود نادیده
می گرفتم. آخر شب مریم رو شهاب کرد و گفت:
-نمی خواهی برامون گیتار بزنی؟
-حرفی ندارم, ولی گیتارم رو نیاوردم.
مریم چشمکی زد و رو به من گفت:
-اشکال نداره ما هم اینجا گیتاریست داریم..البته به پاي شما نمی رسه, ولی خوبیش اینه که گیتار داره!
شهاب با تحسین به من نگاه کرد و گفت:
-به به هنرمند هم هست این خواهر کوچولوي شما؟
مریم با حاضر جوابی گفت:
-این خواهر کوچولوي من همه کاره است!
فورا به اتاقم رفتم و گیتارم را آوردم.از فکر اینکه گیتارم در دست هاي شهاب قرار می گیرد, انگشت هاي او سیم
هایش را لمس می کند و بوي او را به خودش می گیرد ذوق زده بودم. گیتار را اوردم و دو دستی جلوي شهاب
گرفتم.سحر تکانی خورد, کمی به شهاب نزدیک تر شد و سرش را روي بازویش گذاشت.

شهاب ساز را در دستش جابجا کرد و گفت:
-چه خبره دختر جون؟ هنوز نزدم که!
سحر نگاهی به شهاب کرد و در حالی که موهاي بورش روي گیتار ریخت با ادایی بچه گانه گفت:
-اول آهنگ خودمونو می زنی؟
شهاب کوك آن را تنظیم می کرد سرش را به علامت مثبت تکان داد و چند بار سرفه کرد.بعد آرام آرام ریتم یکنواخت
و زیبایی را نواخت و خواند:
الا اي آهوي وحشی کجایی؟
مرا با توست چندي آشنایی
صدایش موقع خواندن خیلی بم تر از حالت عادي بود.ساعد دستش روي بدنه ساز بود و دستش به آرامی و خیلی نرم
بالا و پایین می فت.بعد از خواندن هر بیت خم می شد و به صورت سحر نگاه می کرد.بعد از اینکه چند آهنگ آرام و
چند آهنگ شاد زد گیتار را به طرف من گرفت و گفت:
-حالا یکی هم صاحب گیتار بزنه ببینیم چکاره است!
با دلهره گیتار از دستش گرفتم.کمتر از یکسال بود که تمرین می کردم و مدت ها بود که رویاي این لحظه را در سر
می پروراندم.گفتم:
-من خیلی تازه کارم ها!
مریم داد زد:
-دروغ می گه دیشب تو تالار وحدت کنسرت داشت!
همه خندیدند.
دستم از هیجان می لرزید.چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم.پدرم گفت:

-هول نشو بابایی!
چشم هایم را بستم و آرام ریتم اهنگی را که بیشتر از بقیه روي ان تمرین داشتم نواختم.
شهاب قبل از اینکه من شروع کنم شروع به خواندن کرد:
تو از کدوم قصه اي که می خواستنت عادته
نبودنت فاجعه, بودنت امنیته؟
سرم بالا آوردم و نگاهم با نگاهش گره خورد.بعد فراز و بقیه هم یکصدا می خواندند.وقتی تمام شد همه دست زدند و
شهاب گفت:
-این قبول نیست.باید یکی دیگه بزنی و خودت تنهایی بخونی .....اینو که تقلب کردي!
با خنده سرم را تکان دادم و گفتم:
-شما که راست می گید!
مامان گفت:
-شیدا اون آهنگی رو که من دوست دارم بزن.
سرم را تکان دادم و شروع کردم .این بار خودم تنها می خواندم:
ناز مریم چشماتو وا کن منو نگاه کن در اومد خورشید........
وقتی سرم را بالا اوردم باز نگاهم با نگاه مخمور شهاب تلاقی کرد. این بار من هم لبخند زدم.سحر محکم بازوي شهاب
را چسبیده و چشم هایش را بسته بود.بعد از آن که ساکت شدم , همه دست زدند و شهاب گفت:
-نه بابا ما لنگ انداختیم.
سحر با لبخند نگاهم می کرد.بقیه آن شب چه بود و گذشت اصلا برایم اهمیت نداشت. مهم آن بود که نگاه شهاب را
آن طور گرم و عاشقانه دیده بودم.

موقع خواب چند دقیقه به صحبت تلفنی مریم و فراز گوش کردم.حرف ها خصوصی بود و من خیلی خوابم می آمد
.

گوشی را گذاشتم و با رویاهای شیرین به خواب رفتم.

نويسنده: تاريخ: پنج شنبه 6 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل چهارم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com